با هم کوچه را طی کردیم و رسیدیم به نقطهی شروع.تمام شد.قهقهه ها تمام شدند.با تو بودن ها به سر رسیدند.این آخر قصهمان بود.تمام حواسم را جمعِ تو کرده بودم تا آخرین لحظه ها خوب یادم بمانند،که ناگهان گفتی:دستهات چرا سردن؟» دستپاچه شدم.باید میگفتم بخاطر سوز دقایق آخر است؟یعنی خودش حالیاش نبود؟خودم را به آن راه زدم:خب سردمه!» آمد جلو تر.چند قدم فاصلهی میانمان را از بین برد و بغلم کرد.مسخ شدم.اصلا نمیفهمیدم اینها واقعیاند یا من دوباره غرقِ رویایم.احتمالا خداحافظی کردیم و هر کدام راه خودمان را رفتیم و الان من دارم خوابش را میبینم.حلقهی دستانش را دورم محکمتر کرد.هیچ صدایی جز سرکشی باد به خیابانها نمیآمد.دوست داشتم زمان همانجا متوقف میشد و تا ابد در آغوشش میماندم.ولی نشد.چند ثانیه بعد مرا از حصار دستانش بیرون انداخت و بدون اینکه نگاهم کند یا چیزی بگوید رویش را برگرداند و رفت.رفت.یکیکِ قدمهایش را شماردم و لحظهای از او چشم برنداشتم تا اینکه از محوطهی دیدم خارج شد.حالا واقعا تمام شد.تمام.
درباره این سایت