گفت:اممدستمو نگیر.من دستام عرق می‌کنن.» و نمی‌دونست اون لحظه کم اهمیت ترین مسئله ی دنیا برام این بود که دستاش عرق می‌کنن.هر ثانیه می‌خواستم دستشو بگیرم ولی بازم این‌کار رو نکردم.می‌دونستم چقدر بابتش خجالت می‌کشه.نمی‌خواستم اذیتش کنم.هیچ‌وقت نخواستم.

یادمه صبحی رو که توی اتوبوس نشسته بودیم و بهش می‌گفتیم آلوچه بخوره باهامون.هی می‌گفت:شکمم خالیه،اگه بخورم دل‌درد می‌گیرم!» ولی مگه من می‌ذاشتم آلوچه به اون خوشمزگی رو نخوره!؟ امکان نداشت! یه آلوچه برداشتم و گذاشتم دهنش.نمی‌تونم بگم چقدر دلم می‌خواست قیافه‌شو بعدِ خوردن اون آلوچه‌ بغل کنم.اولش صورتش جمع شد تو خودش،ولی بعدش خندید.چشماشم خندیدن.

هر بعد از ظهر که ما با کلی خستگی ولو می‌شدیم کف اتوبوس،اون ایستاده داشت تست می‌زد.همیشه. یه بارم نشد بدون کتاب ببینمش.یه بار ته اتوبوس نشسته بودم،اونم صندلی جلوییم.سرمو چسبوندم به صندلیش که ببینم داره چی‌کار می‌کنه:تست می‌زد.طبق معمول.این دفعه ولی عجیب تر بود.تستا توی یه ورقه بودن،اونم چون دستش عرق می‌کرد،ورقه رو چهار بار تا زده بود که اگه خیس شد پاره نشه،و با یه مداد سیاه تو دستش،که تهشو کامل جوییده بود، روی اون تیکه کاغذِ کوچیک،راه حلاشو می‌نوشت.هی می‌نوشت.وقتی می‌نوشت،عرق دستش نوشته ها رو پاک می‌کرد و اون دوباره روی جایی که قبلا نوشته بود می‌نوشت.خنده‌م گرفت از این کارش!وقتی خندیدم فهمید دارم نگاهش می‌کنم و برگشت سمتم. گفت:چی‌کار می‌کنی؟!» گفتم:نگات می‌کنم!» لبخند زد و چیزی نگفت.برگشت سراغ حل کردن.بعدِ هر سوال منو نگاه می‌کرد که مطمئن شه دیگه نگاهش نمی‌کنم ولی هر دفعه با چهره ی من که بیشتر از خودش واسه این‌که یه سوالو حل می‌کرد ذوق می‌کردم مواجه می‌شد.خوب یادمه تو یه سوال گیر کرده بود و داشت آتیش می‌گرفت که جوابش تو گزینه ها نبود.تا برسه به ایستگاه خودش،با اون سوال مشغول بود و پشت هم واسه خودش غر می‌زد.بهم گفت:آخه نگا کن!چرا هر کاری می‌کنم جوابم این می‌شه؟»

فردای اولین دفعه ای که برای تولدش کادو خریدم،اونم یه هدیه واسم آورد.پرسیدم:مگه تولدمه؟!» و جوابش فقط این بود که اگه اونم به من هدیه نمی‌داد سختش می‌شد.همین!کادو رو که باز کردم،دیدم دستپاچه شده و با مِن‌مِنِ خاصِ خودش گفت:ببخشید اگه دوسش نداری.به مامانم سپرده بودم که بخره.خلاصه شرمنده.»و هیچ ایده ای نداشت که من داشتم از ذوق تو آسمونا پرواز می‌کردم! هیچ ایده ای نداشت که من هنوز چرک‌نویسی که توش برام یه سوال رو حل کرده بود و در واقع،چون ذهنی حل کرد،جز یه نقطه روی ورقه،هیچ چیز دیگه ننوشت،رو نگه داشتم! هیچ ایده ای نداشت که ظرف پلاستیکی ای که توش برام کیک آورده بود رو نگه داشتم! هیچ ایده ای از حماقتای من نداشت. .

ذوقش رو وقتی که دید جلوی موهام رو آبی کردم یادمه.یادمه گفت:من رنگ آبی رو خیلی دوست ندارم،ولی این رو موهات خیلی قشنگه!!» یادمه روزی رو که اتوبوس تصادف کرد و یه ساعت داشتیم غر می‌زدیم و می‌خندیدیم.یادمه با هم پوست شکلاتمونو صاف می‌کردیم.یادمه از بچگیاش می‌گفت که چون املا رو عقب مونده بود گریه می‌کرد.من تک‌تک مکالمه ها و کارایی که کردیمو خوب یادمه.ولی همه‌ش به این فکر می‌کنم اگه صداشو یادم بره چی؟اگه قیافه‌ش دیگه نشینه تو ذهنم چی؟اگه دیگه نیاد تو خوابم چی؟اگه دیگه هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت نبینمش چی؟من حتا باهاش خداحافظی هم نکردم.نه هیچ شماره ای ازش دارم،نه راه ارتباطی ای.چیزی.فقط می‌دونم خونه‌ش مهتابه.ولی اگه خونه‌شون رو عوض کنن چی؟اگه اون تا الان منو یادش رفته باشه چی؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها