تمام اتفاقات دیشبو میشستم و قدم هامو روی خیابون مینداختم.به ایستگاه انتظار که میرسیدم،سرما تو مغز استخونام رخنه میکرد.وقتی پامو تو اتوبوس میذاشتم،میپریدم رو اون جفتصندلی همیشگی که روش مینشستم و انقد میپیچیدم تو خودم که جای سیلی های سوک سرما روی صورتم کمرنگ شه.چشمامو میبستم و پدر و پدرجد سویشرتی که تنم بود رو میبستم به فحش که : <پس وقتی گرمم نمیکنی به درد چه کوفتی میخوری؟>
یکم که حس سرما از وجودم پاک میشد،به امتحان پیشروم فکر میکردم و یادم میاومد شب قبل مثل همیشه وقتی کتابو باز کردم و چشمم به حروف خورد،هوایی شدم و شروع کردم به بافتن کلمات به همدیگه.بیرمق،کتابو از کیفم بیرون میکشیدم و با خوندن چند تا جمله ی ابتداییش،چشمام سنگین میشد و انقدر فکر و خیال مثل یه دوچرخه تو ذهنم رکاب میزدن که خوابم میبرد.
چشمام به کوچه ای باز میشد که صبح های پنج روز هفتهمو اونجا میگذروندم. همراه با جمعیت بچههایی که میخواستن زودتر از اتوبوس بزنن بیرون،پیاده میشدم.کوچیکتر هایی رو میدیدم که بی دلیل خوشن و بزرگتر هایی که کتاب دستشونه و نهایتا منِ بی دلیل ناخوش.سرمو پایین مینداختم و دو تا سالنو طی میکردم و آخرش با کوله ای پر از افکار در هم ذهنم به مقصد میرسیدم.جایی که بیست دختر که افکارمون زمین تا آسمون باهم تفاوت داشت،هم صحبت هام بودن.جایی که کسی نمیدونست تو ذهن آشتفتهم چی میگذره.
چند دقیقه بعد از من،دختری وارد کلاس میشد که رفتارش با بقیه فرق داشت. درک میکرد.نمیخندید.مسخرهم نمیکرد.بهمم نمیریخت. قضاوتم نمیکرد.حرفای قشنگی میزد؛از اون هایی که زیاد به گوشمون آشنا نیستن. منِ عوضی رو میدید و شکایتی نمیکرد.خلاصه فرق میکرد.خلاصه.
زنگ های کلاس یواشکی حرف میزدیم و گاهی که ناخوش بودم،هم برای خودش،هم جای من جزوه ها رو مینوشت.بی هیچ شکایتی.اکثرا برام جای سوال بود که چرا انقدر مهربونه.ولی بود.صدای زنگ تفریح رو که میشنیدیم،میزدیم به دل حیاط و میدوییدیم که آخرای صف بوفه نصیبمون نشه.خیلی اوقات اون جای من هم حساب میکرد و باز هم تعجب منو به همراه داشت.همین دلیلی شده بود که منتظر مواقعی باشم که پول همراهش نیست تا من حساب کنم.
به حرف های بی سر و ته و ذوق کردن هام برای سینِ عزیزم گوش میسپرد و باهام همراهی میکرد.نمیدونم تو دلش چی میگذشت ولی شک نداشتم بر خلاف جثه ی ریزش،قلب بزرگ و مهربونی داشت.چشم هامون که آبخوری رو میگرفت،کسی جلو دارمون نبود.باید دستامونو میبردیم زیر شیر آب و تا جا داشت همدیگه رو خیس میکردیم که معمولا اون خیلی بیشتر از من خیس میشد.و من با لبخندی از سر رضایت،دور میشدم تا دوباره هدف دست های انتقام جویی که حریصانه زیر شیر میبرد تا خیسم کنه نشم. .
وقتی نفسی نبود که وارد شش هاش بشه،از ترس دست و پامو گم میکردم.حس درموندگی مثل خوره به جونم میافتاد و بخاطر اضطراب درونم بیخیالتر از تمام کسایی که پیشش بودن به نظر میرسیدم.مثل تمام موقع هایی که خون سرفه میکرد.اضطراب تکتک اون لحظات رو یادمه.
اون باعث میشد من تمام حس های عجیب و سردی که صبح ها بهم دست میداد رو فراموش کنم.باعث میشد یادم بره چند ساله که صبح ها بغل عزیز ترین کسم از خواب بلند نمیشم.تمام لحظاتی که باهم بودیم،اون باعث میشد من یادم بره زندگی چقدر نامرد و بیرحمه.باعث میشد ناخوشی هامو بهکل فراموش کنم.اون علت کلی حس خوب بود.
و الان،توی سبز ترین روزِ افکارم،سیزدهم یه فروردین،به اون و تمام روز های خوب و بدی که گذروندیم فکر میکنم و ازش بخاطر تمام لحظات خوبی که بهم هدیه کرد ممنونم.
- از طرف کسی که دلتنگ دوباره دیدنته.
درباره این سایت