گوشه‌ای تاریک نشسته‌ام.بوی دود و تعفن دور و برم را پر کرده.او را می‌بینم که اتفاقی گذرش به من خورده.زمزمه می‌کنم: بیا رفیق.بیا باهام یکم غم بزن تو رگ.»نزدیک من می‌آید.بیا.چیزیت نمی‌شه.»بوی موهاش می‌آید و بوی گند تنهایی‌م دود می‌شود می‌رود هوا.چشم‌هایش که به من می‌خورند گشاد می‌شوند.انگار ترسیده.عقب‌عقب می‌رود و از کنج متعفن من دور می‌شود.سرم را بین زانو هام می‌گذارم و پلک هام همه جا را تاریک می‌کنند.همان بوی آشنا. -شاید تنهایی سهم من از زندگی است- .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها