رَنجور



نمی‌تونم نفس بکشم.نمی‌تونم حرکت کنم.نمی‌تونم به عقب برگردم.فلجم می‌کنه.آگاهانه.منو تو بدترین حالت ممکن رها می‌کنه و می‌ره.انگار از اولشم نبودم.چشمام بسته می‌شن و توی چهار راه های ذهنم غرق می‌شم.دست و پا می‌زنم.برنمی‌گرده.دست و پا می‌زنم.برنمی‌گرده.دستام به‌سختی حرکت می‌کنن و پرتشون می‌کنم بالا تا ببینه.تا برگرده.ولی برنمی‌گرده.برنمی‌گرده تا مطمئن شم از اولشم نبودم. دستام می‌افتن پایین.توی باتلاق ذهنم.بعد سرم.دست و پا می‌زنم.انگار منتظرم برگرده.دست و پا می‌زنم.بر نمی‌گرده.نفس هام تموم می‌شن -انگار از اولش نفسی بوده.-.


تمام اتفاقات دیشبو می‌شستم و قدم هامو روی خیابون می‌نداختم.به ایستگاه انتظار که می‌رسیدم،سرما تو مغز استخونام رخنه می‌کرد.وقتی پامو تو اتوبوس می‌ذاشتم،می‌پریدم رو اون جفت‌صندلی همیشگی که روش می‌نشستم و انقد می‌پیچیدم تو خودم که جای سیلی های سوک سرما روی صورتم کمرنگ شه.چشمامو می‌بستم و پدر و پدرجد سویشرتی که تنم بود رو می‌بستم به فحش که : <پس وقتی گرمم نمی‌کنی به درد چه کوفتی می‌خوری؟>

یکم که حس سرما از وجودم پاک می‌شد،به امتحان پیش‌روم فکر می‌کردم و یادم می‌اومد شب قبل مثل همیشه وقتی کتابو باز کردم و چشمم به حروف خورد،هوایی شدم و شروع  کردم به بافتن کلمات به هم‌دیگه.بی‌رمق،کتابو از کیفم بیرون می‌کشیدم و با خوندن چند تا جمله ی ابتدایی‌ش،چشمام سنگین می‌شد و انقدر فکر و خیال مثل یه دوچرخه تو ذهنم رکاب می‌زدن که خوابم می‌برد.

چشمام به کوچه ای باز می‌شد که صبح های پنج روز هفته‌مو اونجا می‌گذروندم. همراه با جمعیت بچه‌هایی که می‌خواستن زودتر از اتوبوس بزنن بیرون،پیاده می‌شدم.کوچیک‌تر هایی رو می‌دیدم که بی دلیل خوشن و بزرگ‌تر هایی که کتاب دستشونه و نهایتا منِ بی دلیل ناخوش.سرمو پایین می‌نداختم و دو تا سالنو طی می‌کردم و آخرش با کوله ای پر از افکار در هم ذهنم به مقصد می‌رسیدم.جایی که بیست دختر که افکارمون زمین تا آسمون باهم تفاوت داشت،هم صحبت هام بودن.جایی که کسی نمی‌دونست تو ذهن آشتفته‌م چی می‌گذره.

چند دقیقه بعد از من،دختری وارد کلاس می‌شد که رفتارش با بقیه فرق داشت. درک می‌کرد.نمی‌خندید.مسخره‌م نمی‌کرد.بهم‌م نمی‌ریخت. قضاوتم نمی‌کرد.حرفای قشنگی می‌زد؛از اون هایی که زیاد به گوش‌مون آشنا نیستن. منِ عوضی رو می‌دید و شکایتی نمی‌کرد.خلاصه فرق می‌کرد.خلاصه.

زنگ های کلاس  یواشکی حرف می‌زدیم و گاهی که ناخوش بودم،هم برای خودش،هم جای من جزوه ها رو می‌نوشت.بی هیچ شکایتی.اکثرا برام جای سوال بود که چرا انقدر مهربونه.ولی بود.صدای زنگ تفریح رو که می‌شنیدیم،می‌زدیم به دل حیاط و می‌دوییدیم که آخرای صف بوفه نصیبمون نشه.خیلی اوقات اون جای من هم حساب می‌کرد و باز هم تعجب منو به همراه داشت.همین دلیلی شده بود که منتظر مواقعی باشم که پول همراهش نیست تا من حساب کنم.

به حرف های بی سر و ته و ذوق کردن هام برای سینِ عزیزم گوش می‌سپرد و باهام همراهی می‌کرد.نمیدونم تو دلش چی می‌گذشت ولی شک نداشتم بر خلاف جثه ی ریزش،قلب بزرگ و مهربونی داشت.چشم هامون که آبخوری رو می‌گرفت،کسی جلو دارمون نبود.باید دستامونو می‌بردیم زیر شیر آب و تا جا داشت هم‌دیگه رو خیس می‌کردیم که معمولا اون خیلی بیشتر از من خیس می‌شد.و من با لبخندی از سر رضایت،دور می‌شدم تا دوباره هدف دست های انتقام جویی که حریصانه زیر شیر می‌برد تا خیسم کنه نشم. .

وقتی نفسی نبود که وارد شش هاش بشه،از ترس دست و پامو گم می‌کردم.حس درموندگی مثل خوره به جونم می‌افتاد و بخاطر اضطراب درونم بی‌خیال‌تر از تمام کسایی که پیشش بودن به نظر می‌رسیدم.مثل تمام موقع هایی که خون سرفه می‌کرد.اضطراب تک‌تک اون لحظات رو یادمه.

اون باعث می‌شد من تمام حس های عجیب و سردی که صبح ها بهم دست می‌داد رو فراموش کنم.باعث می‌شد یادم بره چند ساله که صبح ها بغل عزیز ترین کسم از خواب بلند نمی‌شم.تمام لحظاتی که باهم بودیم،اون باعث می‌شد من یادم بره زندگی چقدر نامرد و بی‌رحمه.باعث می‌شد ناخوشی هامو به‌کل فراموش کنم.اون علت کلی حس خوب بود.

و الان،توی سبز ترین روزِ افکارم،سیزدهم یه فروردین،به اون و تمام روز های خوب و بدی که گذروندیم فکر می‌کنم و ازش بخاطر تمام لحظات خوبی که بهم هدیه کرد ممنونم.

- از طرف کسی که دلتنگ دوباره دیدنته،

تقدیم به بهترین رفیق دنیا :[


گوشه‌ای تاریک نشسته‌ام.بوی دود و تعفن دور و برم را پر کرده.او را می‌بینم که اتفاقی گذرش به من خورده.زمزمه می‌کنم: بیا رفیق.بیا باهام یکم غم بزن تو رگ.»نزدیک من می‌آید.بیا.چیزیت نمی‌شه.»بوی موهاش می‌آید و بوی گند تنهایی‌م دود می‌شود می‌رود هوا.چشم‌هایش که به من می‌خورند گشاد می‌شوند.انگار ترسیده.عقب‌عقب می‌رود و از کنج متعفن من دور می‌شود.سرم را بین زانو هام می‌گذارم و پلک هام همه جا را تاریک می‌کنند.همان بوی آشنا. -شاید تنهایی سهم من از زندگی است- .


 عزیزِ من.

لب پنجره ی اتاقشان نشسته ام.هنوز دقایقی به هفت مانده.صبح بارانی و آبی ای‌ست.درست مثل تو و تمام رنگدانه های آبی کمرنگ وجودت.پنجره را باز می‌کنم و بی‌پروا سرم را بیرون می‌اندازم.آسمان نیمه خاکستری را تماشا می‌کنم که برایم از غم جهان می‌گوید.می‌گوید دیگر بس‌ش است.قطرات اشک‌ش بی‌امان به شیشه ی قلبم می‌کوبند.شمعدانی های نمناک را نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم وقتی بروی چقدر قرار است دلتنگ شوند.نارنجی ها و بنفش ها را می‌بینم که گوشه ای نشسته اند.نامشان را نمی‌دانم ولی گل های زیبایی اند.اصلا مگر فرقی می‌کند؟تو که بروی چه فرقی می‌کند آن نارنجی گل است یا درخت. نارنجی است یا زرد.مهم این است که تو دیگر نیستی.

درخت ها را می‌بینم که خود را به آب و آتش می‌زنند که آسمان نگرید.سرم را برمی‌گردانم و چهره ی معصومت را در خواب توی ذهنم حک می‌کنم که اگر رفتی چیزی برای بغل کردن داشته باشم.

داشتم از چه می‌گفتم؟ یادم آمد،تو.بله.به این فکر می‌کردم که شاید روزی آسمان بودی و نیازمند بارانت که می‌شدم،برایم می‌باریدی. شاید گلی بودم،محتاج آغوشت.شمعدانی ای،نارنجی ای،چیزی.هر چه که تو دوست داری.دوباره نگاهِ آسمان می‌کنم که محکم تر به در قلبم می‌کوبد و به این فکر می‌کنم که تمام عاشقانه های جهان زیر باران نوشته شده اند.

آبی کمرنگم!می‌دانی،روزی کسی من را پرسید که چه کسی برایم یادآور مرکبات است.نارنگی کیست.عسل کیست. دارچین.وانیل.خامه.کیک اسفنجی.آلبالو.عطر چوب،یا خاک خیس.حال که فکر می‌کنم،تو یادآور تمام طعم ها،عطر ها،رنگ ها،ملودی ها و حس های خوبی.تو یادآور تمام لحظات قشنگی هستی که در زندگیِ پوچ و بیهوده ام داشتم.اصلا تو شمعدانی های بهاری ای.کتاب های توی قفسه.عطر چایی.بوی نارنگی. صدای برگ های خشک.تک ستاره ی شب های تاریکم.گرمای آرمیدن کنار بخاری در روز های برفیِ سرد. حس ورق زدن کتاب و بوی نو بودنش.بوی خاک که باران بوسه می‌زند بر بند بند تنش.آهنگ های توی کافه ها.تو همه ی این ها و خیلی بیشتر از این هایی.تو آبی کمرنگم هستی که می‌توانم هر لحظه و هر ساعت از بوی موهاش بگویم.

این را همین‌جا تمام می‌کنم؛بخاطر عطر تنت که صدایم می‌زند تا بغلش کنم.

نوزده فروردین نود و نه.


دوییدم سمتش  و با لبخند کلمه ی جدیدی که درست کردمو بهش نشون دادم.اونقدر برای نشون دادن کلمه‌م بهش ذوق داشتم که حتا چشم‌هام هم می‌خندیدن.منتظر بودم برام بخنده و بگه خیلی خوشش اومده تا کلمه‌مو بهش هدیه کنم ولی در عوض اون یه نگاه سرد به چشم‌هام انداخت و رفت.مات و مبهوت به جایی که چند لحظه پیش ایستاده بود نگاه کردم و  چند لحظه کاملا خشکم زد.سرمو پایین انداختم و به این فکر کردم که شاید واژه ای که ساختم اونقدر ها که خودم فکر می‌کردم قشنگ نشده.با قیافه ی پژمرده سمت کیفم رفتم که دوباره براش کلمه بسازم.وقتی رسیدم به جایی که کیفم بود،اون رو دیدم که داره با میم و نون می‌خنده.چشم‌هامو چرخوندم و باز با خودم تکرار کردم که شاید از درخشان» خوشش نیومده. نشستم روی نیمکت و فکر کردم.اونقدر فکر کردم که خط صافِ بالایی‌م کمی به سمت پایین خم شد. ولی باز هم فکر کردم.به کلمه ای که اونو به وجد بیاره و باعث شه لبخند بزنه. ثانیه ها و دقیقه ها بهش فکر کردم تا اینکه پیداش کردم!دوباره رفتم پیشش و ساخته ی جدیدم رو بهش نشون دادم،با این امید که این‌دفعه حتما خوشش میاد.کلمه ای که ساختمو ازم گرفت و لحظه ای خوشحال شدم از اینکه قبولش کرده ولی در کسری از ثانیه اون رو شد و بهم گفت ازش دور شم و دیگه سمتش نرم.با دلی شکسته به دوست»ـی که تکه‌تکه‌ش کرده بود نگاه کردم و بدون این‌که بیشتر ناراحتش کنم،عقب‌عقب رفتم و سعی کردم به اشک هایی که از چشم‌هام سرازیر می‌شدن توجهی نکنم.-شاید اون فقط از دال» خوشش نمیاد-.و  به حرفِ مسخره ای که بودم فکر کردم.-کاش میم یا نون بودم-.


کله‌ی سحر تشک‌ش را بدرود می‌گفت و قدم‌ن می‌رفت سه‌چهار تا بربری‌کنجدی سفارشی از آقا ذوالفقاری می‌خرید.هفت نشده،همه را بیدار می‌کرد.کم‌کم،صدای گله‌ی همه بلند می‌شد که : آخر کدام آدم عاقلی جمعه را هفت صبح بیدار می‌شود؟

خلاصه،حرف حرفِ او بود.همه را دور یک سفره‌ی کوچک جمع می‌کرد،به صرف نان پنیر گردو و یک لیوان چای ناقابل.البته،من کمتر طعم این لذت را چشیده‌ام؛نوه ی ته‌تغاری و عزیز دردانه‌ی بابابزرگت که باشی، همیشه می‌گذارد بیشتر از بقیه بخوابی.وقتی همه را صدا می‌زند که وقت بیداری‌ست،تو  را در آغوش می‌گیرد و پشتت را نوازش می‌کند و بوسه ای روی موهایت می‌کارد.آنقدر پشتت را نوازش می‌کند که توی خواب لبخندش بزنی.لبخندت را که دید،پتو را روی شانه هایت می‌کشد که سردت نشود و سرما نخوری.

نوه ی ته‌تغاری و عزیز دردانه ی بابابزرگت که باشی،تو را لنگ ظهر از خواب بیدار می‌کند و نمی‌گذارد کسی با چشم حسادت نگاهت کند.برایت بربری‌کنجدی و چای تازه‌دم می‌آورد و با نگاهش نازت می‌کند.

نمی‌دانم این لفظ چگونه بر زبانم جاری شد اما او را بَبه صدا می‌زدم.بین نوه ها دعوا که می‌شد،ببه می‌آمد و مرا بغل می‌گرفت و همه را دعوا می‌کرد.حتا بیشتر مواقع یا من مقصر دعوا بودم،یا با نق‌نق هایم دیگران را آزار می‌دادم،اما هرچه که می‌شد،او طرف من بود.

خاطرات زیادی از او به‌ یادگار ندارم اما دلنشین ترینشان همان صبح هایی‌ست که در آغوشم می‌گرفت و می‌گذاشت یک‌عالمه بخوابم.حق دارم.کوچک بودم.خیلی کوچک.اما او حق نداشت برود؛حق نداشت برود و نه سالِ آزگار مرا دلتنگ آواز بیداری هفتِ صبح هایش کند.من هنوز نوازش های صبح‌گاهش را می‌خواهم؛هنوز طرف‌ِ من‌ بودن هایش را می‌خواهم؛هنوز بابابزرگم را می‌خواهم.من نه سال است که دلتنگ این هایم.پس کجایی بابابزرگ؟


تمام اتفاقات دیشبو می‌شستم و قدم هامو روی خیابون می‌نداختم.به ایستگاه انتظار که می‌رسیدم،سرما تو مغز استخونام رخنه می‌کرد.وقتی پامو تو اتوبوس می‌ذاشتم،می‌پریدم رو اون جفت‌صندلی همیشگی که روش می‌نشستم و انقد می‌پیچیدم تو خودم که جای سیلی های سوک سرما روی صورتم کمرنگ شه.چشمامو می‌بستم و پدر و پدرجد سویشرتی که تنم بود رو می‌بستم به فحش که : <پس وقتی گرمم نمی‌کنی به درد چه کوفتی می‌خوری؟>

یکم که حس سرما از وجودم پاک می‌شد،به امتحان پیش‌روم فکر می‌کردم و یادم می‌اومد شب قبل مثل همیشه وقتی کتابو باز کردم و چشمم به حروف خورد،هوایی شدم و شروع  کردم به بافتن کلمات به هم‌دیگه.بی‌رمق،کتابو از کیفم بیرون می‌کشیدم و با خوندن چند تا جمله ی ابتدایی‌ش،چشمام سنگین می‌شد و انقدر فکر و خیال مثل یه دوچرخه تو ذهنم رکاب می‌زدن که خوابم می‌برد.

چشمام به کوچه ای باز می‌شد که صبح های پنج روز هفته‌مو اونجا می‌گذروندم. همراه با جمعیت بچه‌هایی که می‌خواستن زودتر از اتوبوس بزنن بیرون،پیاده می‌شدم.کوچیک‌تر هایی رو می‌دیدم که بی دلیل خوشن و بزرگ‌تر هایی که کتاب دستشونه و نهایتا منِ بی دلیل ناخوش.سرمو پایین می‌نداختم و دو تا سالنو طی می‌کردم و آخرش با کوله ای پر از افکار در هم ذهنم به مقصد می‌رسیدم.جایی که بیست دختر که افکارمون زمین تا آسمون باهم تفاوت داشت،هم صحبت هام بودن.جایی که کسی نمی‌دونست تو ذهن آشتفته‌م چی می‌گذره.

چند دقیقه بعد از من،دختری وارد کلاس می‌شد که رفتارش با بقیه فرق داشت. درک می‌کرد.نمی‌خندید.مسخره‌م نمی‌کرد.بهم‌م نمی‌ریخت. قضاوتم نمی‌کرد.حرفای قشنگی می‌زد؛از اون هایی که زیاد به گوش‌مون آشنا نیستن. منِ عوضی رو می‌دید و شکایتی نمی‌کرد.خلاصه فرق می‌کرد.خلاصه.

زنگ های کلاس  یواشکی حرف می‌زدیم و گاهی که ناخوش بودم،هم برای خودش،هم جای من جزوه ها رو می‌نوشت.بی هیچ شکایتی.اکثرا برام جای سوال بود که چرا انقدر مهربونه.ولی بود.صدای زنگ تفریح رو که می‌شنیدیم،می‌زدیم به دل حیاط و می‌دوییدیم که آخرای صف بوفه نصیبمون نشه.خیلی اوقات اون جای من هم حساب می‌کرد و باز هم تعجب منو به همراه داشت.همین دلیلی شده بود که منتظر مواقعی باشم که پول همراهش نیست تا من حساب کنم.

به حرف های بی سر و ته و ذوق کردن هام برای سینِ عزیزم گوش می‌سپرد و باهام همراهی می‌کرد.نمیدونم تو دلش چی می‌گذشت ولی شک نداشتم بر خلاف جثه ی ریزش،قلب بزرگ و مهربونی داشت.چشم هامون که آبخوری رو می‌گرفت،کسی جلو دارمون نبود.باید دستامونو می‌بردیم زیر شیر آب و تا جا داشت هم‌دیگه رو خیس می‌کردیم که معمولا اون خیلی بیشتر از من خیس می‌شد.و من با لبخندی از سر رضایت،دور می‌شدم تا دوباره هدف دست های انتقام جویی که حریصانه زیر شیر می‌برد تا خیسم کنه نشم. .

وقتی نفسی نبود که وارد شش هاش بشه،از ترس دست و پامو گم می‌کردم.حس درموندگی مثل خوره به جونم می‌افتاد و بخاطر اضطراب درونم بی‌خیال‌تر از تمام کسایی که پیشش بودن به نظر می‌رسیدم.مثل تمام موقع هایی که خون سرفه می‌کرد.اضطراب تک‌تک اون لحظات رو یادمه.

اون باعث می‌شد من تمام حس های عجیب و سردی که صبح ها بهم دست می‌داد رو فراموش کنم.باعث می‌شد یادم بره چند ساله که صبح ها بغل عزیز ترین کسم از خواب بلند نمی‌شم.تمام لحظاتی که باهم بودیم،اون باعث می‌شد من یادم بره زندگی چقدر نامرد و بی‌رحمه.باعث می‌شد ناخوشی هامو به‌کل فراموش کنم.اون علت کلی حس خوب بود.

و الان،توی سبز ترین روزِ افکارم،سیزدهم یه فروردین،به اون و تمام روز های خوب و بدی که گذروندیم فکر می‌کنم و ازش بخاطر تمام لحظات خوبی که بهم هدیه کرد ممنونم.

- از طرف کسی که دلتنگ دوباره دیدنته.


بگذارید برایتان از پاریس بگویم. شهری که نه تا به حال در آن قدم گذاشته‌ام،نه در کافه های سیاه و سفیدش قهوه نوشیدم،نه در باجه های تلفنش شماره‌ی او را گرفتم.شهری که با بوی رومه هایش صبح هایم را شروع می‌کنم.سرم را برمی‌گردانم و پیرمردی را می‌بینم که پیپ به دهان گرفته و او هم با رومه‌اش مشغول است.آن‌طرف دختر جوانی در حال رسیدگی به گل هاست.پسری دوچرخه سوار می‌گذرد و صدای زنگ دوچرخه‌اش توجه همه را جلب می‌کند؛حتا زن مسنی که چند قدم آن‌طرف تر توی نانوایی‌اش باگت ها را بسته بندی می‌کند.

قلمم را می‌بینم که توی دست راستم مانده و شب قبل را به یاد می‌آورم که سعی می‌کردم از تانگوی پل و جین بنویسم.خورشید دارد توی آسمان مستقر می‌شود و من کمی آن‌ور تر از دفلو پخش زمین شده‌ام. فوقانی ترین نقطه ی کلیسا از جایی که من هستم دیده می‌شود،به سختی.زوجی جوان نزدیک می‌آیند و روی صندلی های بیرون کافه می‌نشینند.می‌بینمشان که چیز هایی می‌گویند اما تنها چیزی که واضح است،صدای زیر دخترک است که با لبخند سر به زیری زمزمه می‌کند: je t'aime.  

بلند می‌شوم و لباسم را می‌تکانم و از دنیای افکارم و صبح دل‌انگیز سن ژرمن برمی‌گردم به جایی که هستم:گوشه ای از جهان که فقط می‌دانم دفلو نیست.


 عزیزِ من.

لب پنجره ی اتاقشان نشسته ام.هنوز دقایقی به هفت مانده.صبح بارانی و آبی ای‌ست.درست مثل تو و تمام رنگدانه های آبی کمرنگ وجودت.پنجره را باز می‌کنم و بی‌پروا سرم را بیرون می‌اندازم.آسمان نیمه خاکستری را تماشا می‌کنم که برایم از غم جهان می‌گوید.می‌گوید دیگر بس‌ش است.قطرات اشک‌ش بی‌امان به شیشه ی قلبم می‌کوبند.شمعدانی های نمناک را نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم وقتی بروی چقدر قرار است دلتنگ شوند.نارنجی ها و بنفش ها را می‌بینم که گوشه ای نشسته اند.نامشان را نمی‌دانم ولی گل های زیبایی اند.اصلا مگر فرقی می‌کند؟تو که بروی چه فرقی می‌کند آن نارنجی گل است یا درخت. نارنجی است یا زرد.مهم این است که تو دیگر نیستی.

درخت ها را می‌بینم که خود را به آب و آتش می‌زنند که آسمان نگرید.سرم را برمی‌گردانم و چهره ی معصومت را در خواب توی ذهنم حک می‌کنم که اگر رفتی چیزی برای بغل کردن داشته باشم.

داشتم از چه می‌گفتم؟ یادم آمد،تو.بله.به این فکر می‌کردم که شاید روزی آسمان بودی و نیازمند بارانت که می‌شدم،برایم می‌باریدی. شاید گلی بودم،محتاج آغوشت.شمعدانی ای،نارنجی ای،چیزی.هر چه که تو دوست داری.دوباره نگاهِ آسمان می‌کنم که محکم تر به در قلبم می‌کوبد و به این فکر می‌کنم که تمام عاشقانه های جهان زیر باران نوشته شده اند.

آبی کمرنگم!می‌دانی،روزی کسی من را پرسید که چه کسی برایم یادآور مرکبات است.نارنگی کیست.عسل کیست. دارچین. وانیل.خامه.کیک اسفنجی.آلبالو.عطر چوب،یا خاک خیس.حال که فکر می‌کنم،تو یادآور تمام طعم ها،عطر ها،رنگ ها،ملودی ها و حس های خوبی.تو یادآور تمام لحظات قشنگی هستی که در زندگیِ پوچ و بیهوده ام داشتم.اصلا تو شمعدانی های بهاری ای.کتاب های توی قفسه.عطر چایی.بوی نارنگی. صدای برگ های خشک.تک ستاره ی شب های تاریکم.گرمای آرمیدن کنار بخاری در روز های برفیِ سرد. حس ورق زدن کتاب و بوی نو بودنش.بوی خاک که باران بوسه می‌زند بر بند بند تنش.آهنگ های توی کافه ها.تو همه ی این ها و خیلی بیشتر از این هایی.تو آبی کمرنگم هستی که می‌توانم هر لحظه و هر ساعت از بوی موهاش بگویم.

این را همین‌جا تمام می‌کنم؛بخاطر عطر تنت که صدایم می‌زند تا بغلش کنم.

نوزده فروردین نود و نه.


و به این فکر می‌کنم که اگه

تو نبودی هیچ‌وقت توی هیچ چیزی دعوت نمی‌شدم:] 

حقیقتش

هلن که ایده ی چالش از ایشون بود ذکر کردن که کتاب هایی که تو چند روز اخیر خوندیم رو به صورت خلاصه معرفی کنیم ولی به نظرم درکل هدف چالش این بود که کتاب معرفی کنیم و برای همین تصمیم گرفتم قشنگ ترین هایی که اخیرا خوندم رو معرفی کنم.

| مزایای منزوی بودن : استیون چباسکی

فکر می‌کنم این کتاب رو همه خونده باشن ولی از قلم انداختنش به نظرم بی انصافیه. یادم میاد اینو توی یک ساعت و نیم خوندم.به معنای واقعی کلمه منو میخکوب کرد و مجاب شدم تا آخرش بخونم.راجع به پسریه به اسم چارلی که به شدت درونگراست و داره وارد سال اول دبیرستان میشه.داستان به صورت نامه های چارلی به رفیق خیالیشه و با حوادثی که براش پیش میاد جلو میره.یه‌جورایی نسخه ی مدرن ناطور دشته و به نظر من واقعا کتاب قشنگیه.

| فارست گامپ : وینستون گروم

این کتاب درباره ی مردیه که از بهره ی هوشی بالایی برخوردار نیست ولی اتفاق های عجیبی براش می‌افته که اونو توی زمینه های مختلف تبدیل به یه قهرمان می‌کنه.کتاب از زبون فارسته و اول کتاب با توضیح فارست از اینکه چه‌جوری فهمیده خنگه شروع میشه. کتاب جالبیه که همراه با اتفاقاتی که برای فارست گامپ میفته،شما هم هیجان زده می‌شین و به خوبی همراهیش می‌کنین.

| و من دوستت دارم : فردریک بکمن

این کتاب،داستانی کوتاهیه درباره چیزی که باید در ازای نجات یک زندگی قربانی کنیم.داستانی کوتاه و خوندنی.از اونجایی که خوندنش وقت زیادی هم نمی‌گیره،شدیدا پیشنهاد میشه.

| مغازه خودکشی : ژان تولی

داستان درباره خانواده ایه که در زمانی زندگی می‌کنن  که هیچ چیز امید بخشی وجود نداره و همه مردم غمگینن.این خانواده مغازه ای دارن که توی اون انواع وسایل لازم برای خودکشی فروخته می‌شه.اون‌ها دو فرزند محزون دارن و داستان با به دنیا اومدن سومین فرزندشون،آلن،شروع میشه. نویسنده با یه دید طنزگونه به مسائلی جدی مثل خودکشی، مرگ، تنهایی و . می‌پردازه.امیدوارم بعد از خوندن صفحه ی آخر کتاب بتونین دوباره خودِ قبلیتون بشین.

| این داستان یک جور هایی بامزه است : ند ویزینی

این کتاب راجع به کریگ گیلنزه که می‌خواد آدم موفقی بشه و برای این موفقیت،باید به یه دبیرستانی بره که بتونه شغل دلخواهشو انتخاب کنه.ولی وقتی وارد یه دبیرستان معتبر منهتن میشه،احساس می‌کنه فشار خیلی زیادیو به دوش می‌کشه و نمی‌تونه از پس اتفاقات بر بیاد.شما با خوندن کتاب با اتفاقاتی رو به رو می‌شین که کریگ اون ها رو پشت سر می‌ذاره تا متوجه دلایل اضطرابش بشه.کتاب جالبیه و ارزش خوندن داره.

| گزینه اشعار شاملو

فکر کنم این یکی نیازی به توضیح نداشته باشه!

 

از اون‌جایی که کسی رو ندارم دعوتش کنم،هر کسی که هستین و دارین این پست رو می‌خونین،شما هم برین بنویسین [:


با هم کوچه را طی کردیم و رسیدیم به نقطه‌ی شروع.تمام شد.قهقهه ها تمام شدند.با تو بودن ها به سر رسیدند.این آخر قصه‌مان بود.تمام حواسم را جمعِ تو کرده بودم تا آخرین لحظه ها خوب یادم بمانند،که ناگهان گفتی:دست‌هات چرا سردن؟» دستپاچه شدم.باید می‌گفتم بخاطر سوز دقایق آخر است؟یعنی خودش حالی‌اش نبود؟خودم را به آن راه زدم:خب سردمه!» آمد جلو تر.چند قدم فاصله‌ی میانمان را از بین برد و بغلم کرد.مسخ شدم.اصلا نمی‌فهمیدم این‌ها واقعی‌اند یا من دوباره غرقِ رویایم.احتمالا خداحافظی کردیم و ‌‌هر کدام راه خودمان را رفتیم و الان من دارم خوابش را می‌بینم.حلقه‌ی دستانش را دورم محکم‌تر کرد.هیچ صدایی جز سرکشی باد به خیابان‌ها نمی‌آمد.دوست داشتم زمان همان‌جا متوقف می‌شد و تا ابد در آغوشش می‌ماندم.ولی نشد.چند ثانیه بعد مرا از حصار دستانش بیرون انداخت و بدون این‌که نگاهم کند یا چیزی بگوید رویش را برگرداند و رفت.رفت.یک‌یکِ قدم‌هایش را شماردم و لحظه‌ای از او چشم برنداشتم تا اینکه از محوطه‌ی دیدم خارج شد.حالا واقعا تمام شد.تمام.‌


نمی‌شود گفت صدای فریاد فقر را نمی‌شنوم.اصلا کسی هست نشنود؟ فکر نکنم.سخت است من اینجا پشت صفحه‌ی لپ‌تاپم نشسته‌باشم و برای خودم جمله بسازم و یکی آن‌سر دنیا در حال جان دادن باشد.نمی‌دانم.شاید جان ندادن من هم اشتباه باشد.شاید بهتر باشد دست از شب کردن صبح ها و صبح کردن شب ها بردارم.فایده ی زنده ماندن چیست وقتی هیچ چیزی برای لبخند زدن وجود ندارد؟ سراغ زاموفیلیایم هم خیلی وقت است نرفتم.یک سوم بهار هم که گذشته و نه درست و حسابی خودم را در باد های نارنجی اش غرق کرده ام،نه یک شب رفته‌ام قدم بزنم.چند روز است دائم رویای هندوانه خوردن در سر می‌پرورانم.شاید باور نکردنی باشد ولی واقعا یادم رفته که هندوانه برای بهار بود یا تابستان.اصلا چه فرقی می‌کند.دلم برای روشن کردن کولر هم تنگ شده ولی هوا همش خودش را می‌زند به کوچه‌ی زمستان.دلم برای اتوبوس سوار شدن تنگ شده.برای هرگز جا نداشتن هایش.برای یک سیب خیلی خیلی قرمز که نگاهش کنم و برایش جمله بسازم.برای یک جعبه توت فرنگی یا آلبالو.انگار دلم فقط برای خوردنی ها تنگ شده.ندید بگیرید.دلم برای چشم غره رفتن به پسر هایی که از کله ی سحر تا بوق سگ توی کوچه‌مان ریخته بودند و فوتبال بازی می‌کردند هم تنگ شده راستش را بخواهید.متاسفانه یادم نمی‌آید در ابتدا می‌خواستم از چه برایتان بگویم که یک‌هو شروع کردم از دلتنگی هایم نوشتن.سرتان را درد نیاورم،دلم برای پیاده روی رفتن با عمه این‌ها هم خیلی تنگ شده.این‌که هر دفعه می‌رفتیم از جیب بابا یک‌عالمه بستنی می‌خوردیم و خوشحال بودیم.شاید هم تظاهر می‌کردیم خوشحالیم.برایم فرقی نمی‌کند.دلم برای آن تظاهر به خوشحالی ها تنگ شده.دلم برای وقت‌هایی که بابا می‌رفت خانه‌ی عمه و عمو،و من و مامان می‌رفتیم خرید تنگ شده.دلم برای ذوق وقت‌هایی که دیبا زنگ می‌زد و می‌گفت فردا می‌آید تنگ شده.هر چند لازمه ی تجربه ی دوباره ی آن حس این‌ است که او برود و چند هفته ای نبودش را متحمل شوم ولی دل که منطق نمی‌شناسد.احمق است و دلش آن روز ها را می‌خواهد.تقصیری ندارد بنده ی خدا.آخ نگفتم دلم برای چه چیزی اندازه ی پیراهن های چهار سالگی ام تنگ شده! برای آرامش.این آرامش شاید معنی‌اش برای هر کس یک دنیا متفاوت باشد اما تعریف من از آرامش خیلی ساده است و در عین حال کسی نمی‌دهدش به من.گویا گفتم دلیلی برای لبخند زدن ندارم.ولی مثل این‌که فکر کردن به دلتنگی هایم و انتظار برای رسیدن به‌شان یک لبخند گنده آورده روی لبم.

گفتم درباره ی زنده ماندن؟ بخوانیدش درباره ی لبخند زدن».


و به این فکر می‌کنم که اگه

تو نبودی هیچ‌وقت توی هیچ چیزی دعوت نمی‌شدم:] 

حقیقتش

هلن که ایده ی چالش از ایشون بود ذکر کردن که کتاب هایی که تو چند روز اخیر خوندیم رو به صورت خلاصه معرفی کنیم ولی به نظرم درکل هدف چالش این بود که کتاب معرفی کنیم و برای همین تصمیم گرفتم قشنگ ترین هایی که اخیرا خوندم رو معرفی کنم.

| مزایای منزوی بودن : استیون چباسکی

فکر می‌کنم این کتاب رو همه خونده باشن ولی از قلم انداختنش به نظرم بی انصافیه. یادم میاد اینو توی یک ساعت و نیم خوندم.به معنای واقعی کلمه منو میخکوب کرد و مجاب شدم تا آخرش بخونم.راجع به پسریه به اسم چارلی که به شدت درونگراست و داره وارد سال اول دبیرستان میشه.داستان به صورت نامه های چارلی به رفیق خیالیشه و با حوادثی که براش پیش میاد جلو میره.یه‌جورایی نسخه ی مدرن ناطور دشته و به نظر من واقعا کتاب قشنگیه.

| فارست گامپ : وینستون گروم

این کتاب درباره ی مردیه که از بهره ی هوشی بالایی برخوردار نیست ولی اتفاق های عجیبی براش می‌افته که اونو توی زمینه های مختلف تبدیل به یه قهرمان می‌کنه.کتاب از زبون فارسته و اول کتاب با توضیح فارست از اینکه چه‌جوری فهمیده خنگه شروع میشه. کتاب جالبیه که همراه با اتفاقاتی که برای فارست گامپ میفته،شما هم هیجان زده می‌شین و به خوبی همراهیش می‌کنین.

| و من دوستت دارم : فردریک بکمن

این کتاب،داستانی کوتاهیه درباره چیزی که باید در ازای نجات یک زندگی قربانی کنیم.داستانی کوتاه و خوندنی.از اونجایی که خوندنش وقت زیادی هم نمی‌گیره،شدیدا پیشنهاد میشه.

| مغازه خودکشی : ژان تولی

داستان درباره خانواده ایه که در زمانی زندگی می‌کنن  که هیچ چیز امید بخشی وجود نداره و همه مردم غمگینن.این خانواده مغازه ای دارن که توی اون انواع وسایل لازم برای خودکشی فروخته می‌شه.اون‌ها دو فرزند محزون دارن و داستان با به دنیا اومدن سومین فرزندشون،آلن،شروع میشه. نویسنده با یه دید طنزگونه به مسائلی جدی مثل خودکشی، مرگ، تنهایی و . می‌پردازه.امیدوارم بعد از خوندن صفحه ی آخر کتاب بتونین دوباره خودِ قبلیتون بشین.

| این داستان یک جور هایی بامزه است : ند ویزینی

این کتاب راجع به کریگ گیلنزه که می‌خواد آدم موفقی بشه و برای این موفقیت،باید به یه دبیرستانی بره که بتونه شغل دلخواهشو انتخاب کنه.ولی وقتی وارد یه دبیرستان معتبر منهتن میشه،احساس می‌کنه فشار خیلی زیادیو به دوش می‌کشه و نمی‌تونه از پس اتفاقات بر بیاد.شما با خوندن کتاب با اتفاقاتی رو به رو می‌شین که کریگ اون ها رو پشت سر می‌ذاره تا متوجه دلایل اضطرابش بشه.کتاب جالبیه و ارزش خوندن داره.

| گزینه اشعار شاملو

فکر کنم این یکی نیازی به توضیح نداشته باشه!

 

از اون‌جایی که کسی رو ندارم دعوتش کنم،هر کسی که هستین و دارین این پست رو می‌خونین،شما هم برین بنویسین [:


یا زنی که می‌خندد و می‌خندد و ظاهرا شاد ترین زنی‌ست که به عمرتان دیده اید،اما بعد از ترک شما می‌رود خودش را از فلان پل معروف پرت می‌کند پایین و داستان‌ش تمام می‌شود و یاد و نام‌ش طوری از ذهن همگان پاک می‌شود ،انگار نه انگار او هم روزی زنده بود و نفس می‌کشید.یا پیرمردی که تکیه زده به پشتیِ پشت‌ش و نفس های آخرش را می‌کشد و زل که بزنی به چشم‌هایش، چیزی نمی‌بینی جز غمِ مطلق.بعد سر می‌گذارد روی تکه‌ای پارچه و جان می‌دهد؛آن‌قدر بی‌صدا که بشر نمی‌شنود. آن‌قدر آرام که خودش هم نمی‌فهمد دیگر نیست.


پنجره را باز کردم.گذاشتم اردیبهشت بریزد توی اتاق.باد می آمد‌.پرده می‌رقصید.از بیرون بوی درخت و از اتاق بوی لاوندر می‌آمد‌.یک گوشه با لئونارد کوهن خو گرفته بودم‌.داشتم فکر می‌کردم‌.به این‌‌که من فقط چند خط میان انبوه خط هایم.ناگه اندوه فرایم گرفت.اندوهِ خوانده نشدن‌.گم شدن.پرده آرام‌تر شده بود.دیگر شور رقصیدن نداشت انگار.عود هم آخر خط‌ش بود ولی نه آخرِ عطرش.کوهن هنوز می‌خواند‌.من هم هنوز در فکر بودم.که یکم اردیبهشت سی سال بعد،آیا کسی خواهد بود که یکم اردیبهشت نود و نهم را بخواند؟


نمی‌شود گفت صدای فریاد فقر را نمی‌شنوم.اصلا کسی هست نشنود؟ فکر نکنم.سخت است من اینجا پشت صفحه‌ی لپ‌تاپم نشسته‌باشم و برای خودم جمله بسازم و یکی آن‌سر دنیا در حال جان دادن باشد.نمی‌دانم.شاید جان ندادن من هم اشتباه باشد.شاید بهتر باشد دست از شب کردن صبح ها و صبح کردن شب ها بردارم.فایده ی زنده ماندن چیست وقتی هیچ چیزی برای لبخند زدن وجود ندارد؟ سراغ زاموفیلیایم هم خیلی وقت است نرفتم.یک سوم بهار هم که گذشته و نه درست و حسابی خودم را در باد های نارنجی اش غرق کرده ام،نه یک شب رفته‌ام قدم بزنم.چند روز است دائم رویای هندوانه خوردن در سر می‌پرورانم.شاید باور نکردنی باشد ولی واقعا یادم رفته که هندوانه برای بهار بود یا تابستان.اصلا چه فرقی می‌کند.دلم برای روشن کردن کولر هم تنگ شده ولی هوا همش خودش را می‌زند به کوچه‌ی زمستان.دلم برای اتوبوس سوار شدن تنگ شده.برای هرگز جا نداشتن هایش.برای یک سیب خیلی خیلی قرمز که نگاهش کنم و برایش جمله بسازم.برای یک جعبه توت فرنگی یا آلبالو.انگار دلم فقط برای خوردنی ها تنگ شده.ندید بگیرید.دلم برای چشم غره رفتن به پسر هایی که از کله ی سحر تا بوق سگ توی کوچه‌مان ریخته بودند و فوتبال بازی می‌کردند هم تنگ شده راستش را بخواهید.متاسفانه یادم نمی‌آید در ابتدا می‌خواستم از چه برایتان بگویم که یک‌دفعه شروع کردم از دلتنگی هایم نوشتن.سرتان را درد نیاورم،دلم برای پیاده روی رفتن با عمه این‌ها هم خیلی تنگ شده.این‌که هر دفعه می‌رفتیم از جیب بابا یک‌عالمه بستنی می‌خوردیم و خوشحال بودیم.شاید هم تظاهر می‌کردیم خوشحالیم.برایم فرقی نمی‌کند.دلم برای آن تظاهر به خوشحالی ها تنگ شده.دلم برای وقت‌هایی که بابا می‌رفت خانه‌ی عمه و عمو،و من و مامان می‌رفتیم خرید تنگ شده.دلم برای ذوق وقت‌هایی که دیبا زنگ می‌زد و می‌گفت فردا می‌آید تنگ شده.هر چند لازمه ی تجربه ی دوباره ی آن حس این‌ است که او برود و چند هفته ای نبودش را متحمل شوم ولی دل که منطق نمی‌شناسد.احمق است و دلش آن روز ها را می‌خواهد.تقصیری ندارد بنده ی خدا.آخ نگفتم دلم برای چه چیزی اندازه ی پیراهن های چهار سالگی ام تنگ شده! برای آرامش.این آرامش شاید معنی‌اش برای هر کس یک دنیا متفاوت باشد اما تعریف من از آرامش خیلی ساده است و در عین حال کسی نمی‌دهدش به من.گویا گفتم دلیلی برای لبخند زدن ندارم.ولی مثل این‌که فکر کردن به دلتنگی هایم و انتظار برای رسیدن به‌شان یک لبخند گنده آورده روی لبم.

گفتم درباره ی زنده ماندن؟ بخوانیدش درباره ی لبخند زدن».


ممنون به خاطر دعوت

ت :)

حقیقتش

هلن که ایده ی چالش از ایشون بود ذکر کردن که کتاب هایی که تو چند روز اخیر خوندیم رو به صورت خلاصه معرفی کنیم ولی به نظرم درکل هدف چالش این بود که کتاب معرفی کنیم و برای همین تصمیم گرفتم قشنگ ترین هایی که اخیرا خوندم رو معرفی کنم.

| مزایای منزوی بودن : استیون چباسکی

فکر می‌کنم این کتاب رو همه خونده باشن ولی از قلم انداختنش به نظرم بی انصافیه. یادم میاد اینو توی یک ساعت و نیم خوندم.به معنای واقعی کلمه منو میخکوب کرد و مجاب شدم تا آخرش بخونم.راجع به پسریه به اسم چارلی که به شدت درونگراست و داره وارد سال اول دبیرستان میشه.داستان به صورت نامه های چارلی به رفیق خیالیشه و با حوادثی که براش پیش میاد جلو میره.یه‌جورایی نسخه ی مدرن ناطور دشته و به نظر من واقعا کتاب قشنگیه.

| فارست گامپ : وینستون گروم

این کتاب درباره ی مردیه که از بهره ی هوشی بالایی برخوردار نیست ولی اتفاق های عجیبی براش می‌افته که اونو توی زمینه های مختلف تبدیل به یه قهرمان می‌کنه.کتاب از زبون فارسته و اول کتاب با توضیح فارست از اینکه چه‌جوری فهمیده خنگه شروع میشه. کتاب جالبیه که همراه با اتفاقاتی که برای فارست گامپ میفته،شما هم هیجان زده می‌شین و به خوبی همراهیش می‌کنین.

| و من دوستت دارم : فردریک بکمن

این کتاب،داستانی کوتاهیه درباره چیزی که باید در ازای نجات یک زندگی قربانی کنیم.داستانی کوتاه و خوندنی.از اونجایی که خوندنش وقت زیادی هم نمی‌گیره،شدیدا پیشنهاد میشه.

| مغازه خودکشی : ژان تولی

داستان درباره خانواده ایه که در زمانی زندگی می‌کنن  که هیچ چیز امید بخشی وجود نداره و همه مردم غمگینن.این خانواده مغازه ای دارن که توی اون انواع وسایل لازم برای خودکشی فروخته می‌شه.اون‌ها دو فرزند محزون دارن و داستان با به دنیا اومدن سومین فرزندشون،آلن،شروع میشه. نویسنده با یه دید طنزگونه به مسائلی جدی مثل خودکشی، مرگ، تنهایی و . می‌پردازه.امیدوارم بعد از خوندن صفحه ی آخر کتاب بتونین دوباره خودِ قبلیتون بشین.

| این داستان یک جور هایی بامزه است : ند ویزینی

این کتاب راجع به کریگ گیلنزه که می‌خواد آدم موفقی بشه و برای این موفقیت،باید به یه دبیرستانی بره که بتونه شغل دلخواهشو انتخاب کنه.ولی وقتی وارد یه دبیرستان معتبر منهتن میشه،احساس می‌کنه فشار خیلی زیادیو به دوش می‌کشه و نمی‌تونه از پس اتفاقات بر بیاد.شما با خوندن کتاب با اتفاقاتی رو به رو می‌شین که کریگ اون ها رو پشت سر می‌ذاره تا متوجه دلایل اضطرابش بشه.کتاب جالبیه و ارزش خوندن داره.

| گزینه اشعار شاملو

فکر کنم این یکی نیازی به توضیح نداشته باشه!

 

هر کسی که هستین و دارین این پست رو می‌خونین،شما هم برین بنویسین :)


تمام قدرتش را جمع می‌کند و مشتی روی صورتم می‌نشاند.از کبودی هایم لذت می‌برد.لبخند می‌زند.سرم می‌افتد پایین و قبل از این‌که بدنم به آن ملحق شود،محکم لگد می‌زند به شکم‌ام و از همان‌جا پرت می‌شوم فرسنگ ها آن‌طرف‌تر. صدای  قهقهه می‌پیچد توی گوش هایم.خوشحال است.در هم شکستگی استخوان هایم چهره‌ام را جمع‌ می‌کند توی خودش.پلک هایم را روی چشمانم فشار می‌دهم.صدای خوشحالی‌اش را که می‌شنوم،لبخند می‌زنم.او هم می‌خندد و نزدیک می‌شود.خوشحالی‌اش را مشت می‌کند توی صورتم‌.صورتم می‌سوزد؛نه از درد،که سرمای دستش‌.ناراحت می‌شود و تمام نیرویش را جمع می‌کند که بلند شود؛که بغلش کند و دست هایش را بگیرد و بدون هیچ کلامی سردی ها را از آن خودش کند و گرما ببخشدشان؛مشت بعدی.صورتم دوباره می‌افتد پایین.این‌بار بدنم تلاش می‌کند تا بغلش کند؛لگد.بدنم هم می‌افتد پیش صورت کبودم.تقلا می‌کنم که بلند شم و بگویم که آماده‌ی مشت بعدی و لگد بعدی هستم،ولی فقط تقلاست.تمام می‌شوم.می‌خندد : می‌خندم.


بعضی روز ها وقتی همه خوابند،می‌روم یک گوشه،جمع می‌شوم توی خودم و می‌گذارم نور خورشید از پنجره یواشکی بیاید توی اتاقم و بتابد روی صورت و موهایم.بعد موسیقی می‌گذارم و دو تایی آسمان را نگاه می‌کنیم که اندک‌اندک رنگ‌ش چیز دیگری می‌شود.گاهی نارنجی.گاهی هم یک قرمز عجیب غریب.وقتی می‌بیند بی‌حوصله و خسته‌ام،خودش را باران می‌کند و می‌بارد روی رفیق دیگرمان،شمعدانی.شمعدانی هیچ‌وقت از این کار او خوشش نمی‌آید.معتقد است وقتی نور باران می‌شود،همه را غمگین و پژمرده می‌کند.راست هم می‌گوید؛دل آدم می‌گیرد.اخم های شمعدانی و خنده های نور آرام آرام از جلوی پلک هایم محو می‌شوند و همه‌جا سفید می‌شود.چشم هایم درد می‌گیرند.نورِ سفید آزارم می‌دهد.صدایشان می‌کنم،نسبتا بلند. بعد صدای شمعدانی از پشت سرم می‌آید و می‌گوید که  آن‌جا هستند.نور دست‌ش را می‌گذارد رو شانه ام -از پشت- .بر‌می‌گردم سمت‌ش.سقوط می‌کنم.


گفت:اممدستمو نگیر.من دستام عرق می‌کنن.» و نمی‌دونست اون لحظه کم اهمیت ترین مسئله ی دنیا برام این بود که دستاش عرق می‌کنن.هر ثانیه می‌خواستم دستشو بگیرم ولی بازم این‌کار رو نکردم.می‌دونستم چقدر بابتش خجالت می‌کشه.نمی‌خواستم اذیتش کنم.هیچ‌وقت نخواستم.

یادمه صبحی رو که توی اتوبوس نشسته بودیم و بهش می‌گفتیم آلوچه بخوره باهامون.هی می‌گفت:شکمم خالیه،اگه بخورم دل‌درد می‌گیرم!» ولی مگه من می‌ذاشتم آلوچه به اون خوشمزگی رو نخوره!؟ امکان نداشت! یه آلوچه برداشتم و گذاشتم دهنش.نمی‌تونم بگم چقدر دلم می‌خواست قیافه‌شو بعدِ خوردن اون آلوچه‌ بغل کنم.اولش صورتش جمع شد تو خودش،ولی بعدش خندید.چشماشم خندیدن.

هر بعد از ظهر که ما با کلی خستگی ولو می‌شدیم کف اتوبوس،اون ایستاده داشت تست می‌زد.همیشه. یه بارم نشد بدون کتاب ببینمش.یه بار ته اتوبوس نشسته بودم،اونم صندلی جلوییم.سرمو چسبوندم به صندلیش که ببینم داره چی‌کار می‌کنه:تست می‌زد.طبق معمول.این دفعه ولی عجیب تر بود.تستا توی یه ورقه بودن،اونم چون دستش عرق می‌کرد،ورقه رو چهار بار تا زده بود که اگه خیس شد پاره نشه،و با یه مداد سیاه تو دستش،که تهشو کامل جوییده بود، روی اون تیکه کاغذِ کوچیک،راه حلاشو می‌نوشت.هی می‌نوشت.وقتی می‌نوشت،عرق دستش نوشته ها رو پاک می‌کرد و اون دوباره روی جایی که قبلا نوشته بود می‌نوشت.خنده‌م گرفت از این کارش!وقتی خندیدم فهمید دارم نگاهش می‌کنم و برگشت سمتم. گفت:چی‌کار می‌کنی؟!» گفتم:نگات می‌کنم!» لبخند زد و چیزی نگفت.برگشت سراغ حل کردن.بعدِ هر سوال منو نگاه می‌کرد که مطمئن شه دیگه نگاهش نمی‌کنم ولی هر دفعه با چهره ی من که بیشتر از خودش واسه این‌که یه سوالو حل می‌کرد ذوق می‌کردم مواجه می‌شد.خوب یادمه تو یه سوال گیر کرده بود و داشت آتیش می‌گرفت که جوابش تو گزینه ها نبود.تا برسه به ایستگاه خودش،با اون سوال مشغول بود و پشت هم واسه خودش غر می‌زد.بهم گفت:آخه نگا کن!چرا هر کاری می‌کنم جوابم این می‌شه؟»

فردای اولین دفعه ای که برای تولدش کادو خریدم،اونم یه هدیه واسم آورد.پرسیدم:مگه تولدمه؟!» و جوابش فقط این بود که اگه اونم به من هدیه نمی‌داد سختش می‌شد.همین!کادو رو که باز کردم،دیدم دستپاچه شده و با مِن‌مِنِ خاصِ خودش گفت:ببخشید اگه دوسش نداری.به مامانم سپرده بودم که بخره.خلاصه شرمنده.»و هیچ ایده ای نداشت که من داشتم از ذوق تو آسمونا پرواز می‌کردم! هیچ ایده ای نداشت که من هنوز چرک‌نویسی که توش برام یه سوال رو حل کرده بود و در واقع،چون ذهنی حل کرد،جز یه نقطه روی ورقه،هیچ چیز دیگه ننوشت،رو نگه داشتم! هیچ ایده ای نداشت که ظرف پلاستیکی ای که توش برام کیک آورده بود رو نگه داشتم! هیچ ایده ای از حماقتای من نداشت. .

ذوقش رو وقتی که دید جلوی موهام رو آبی کردم یادمه.یادمه گفت:من رنگ آبی رو خیلی دوست ندارم،ولی این رو موهات خیلی قشنگه!!» یادمه روزی رو که اتوبوس تصادف کرد و یه ساعت داشتیم غر می‌زدیم و می‌خندیدیم.یادمه با هم پوست شکلاتمونو صاف می‌کردیم.یادمه از بچگیاش می‌گفت که چون املا رو عقب مونده بود گریه می‌کرد.من تک‌تک مکالمه ها و کارایی که کردیمو خوب یادمه.ولی همه‌ش به این فکر می‌کنم اگه صداشو یادم بره چی؟اگه قیافه‌ش دیگه نشینه تو ذهنم چی؟اگه دیگه نیاد تو خوابم چی؟اگه دیگه هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت نبینمش چی؟من حتا باهاش خداحافظی هم نکردم.نه هیچ شماره ای ازش دارم،نه راه ارتباطی ای.چیزی.فقط می‌دونم خونه‌ش مهتابه.ولی اگه خونه‌شون رو عوض کنن چی؟اگه اون تا الان منو یادش رفته باشه چی؟


نفیسه و

آیلین : ممنون به خاطر دعوتتون :)

من رابطه‌م با روز ها خیلی بهتر از سال هاست.می‌تونم روز ها رو لمس کنم ولی سال ها رو نه.پس به منِ هفت‌هزار و سیصد روز بعد فکر می‌کنم.حقیقتش،تصور کردن منِ یک ماه بعد برام خیلی دشواره،چه برسه به منِ یک سال،ده سال، یا بیست سال بعد تر.احتمالا برای همه همین‌طوره،دلیلشم فقط‌ تغییره.پس دینز داره بر اساس افکار و نظراتِ هزار و سیصد و نود و نه‌ش حرف می‌زنه و نه طرز فکر هزار و چهارصد و نوزده‌ش.که طبیعتا زمین تا آسمون با حقیقتِ بیست سال بعدش فاصله داره حرفاش.
چیزی که الان دوست دارم از خودِ بیست سال بعدم ببینم،اینه که همه‌ی تحصیلاتم توی آلمان تموم شده.بعدِ سال ها خوندن رشته‌ی مورد علاقه‌م (که هنوز برای انتخابش سردرگمم -مهندسی برق،مهندسی کامپیوتر،علوم کامپیوتر-) ، نهایتا من رفتم پاریس.توی خونه‌ی دنجی که همیشه توی سرم براش ایده می‌ریختم،توی اتاقی که یک ضلعش قفسه‌ای پر از کتابه و کنارش گرامافون روشنه و valse پخش می‌شه. شومینه نگاهم می‌کنه و گرم می‌شم.برف می‌باره.می‌رم سمت پنجره : رو به روم cafe
de Flore ئه.یه لیوان چای توی دست چپم و مداد توی دست راستم و یه دفتر جلوم که کلمه هام قراره ازش کتاب بسازن.کتابی که بمونه و قرن ها بعد هم همه ازش حرف بزنن و شاهکار خطابش کنن.با نویسنده ای که اسمش توی ذهن همه حک بشه‌‌ :‌ همه‌ی کسایی که میشناختنش و یه روزی ناامیدش کردن،نادیده‌ش گرفتن یا بهش خندیدن.همه‌ی کسایی که هیچ‌وقت فرصت شناختنش رو پیدا نکردن و همه‌ی کسایی که اصلا نمی‌دونستن شخصی با اون اسم وجود داره.و اون کتاب و اسم من قراره ابدی بشه چون نمی‌خوام مثل اون همه‌ی آدم‌ها» فقط کسایی که دور و برمن من رو بشناسن و نمی‌خوام وقتی مُردم مثل اون‌ها اسم و خاطره‌م فراموش بشه.
دوست دارم منِ بیست سال بعد از ته دلش لبخند بزنه.

حالا،هر کسی که هستین و دارین این پست رو می‌خونین،شما هم برین بنویسین که تصورتون از بیست سال بعدتون چیه :)


شب بود.حداقل به قدری که چراغ ها را روشن کنند.من در شهر خودم نبودم.حس عجیبی بود.تنها روی سنگ‌ها،کنار شورابیل نشسته بودم.به آدم هایی فکر می‌کردم که قبل از من آن‌جا نشسته بودند و فکر می‌کردند.یا افکاری که از ذهن‌شان می‌گذشت.به همه چیز فکر می‌کردم.به هیچ چیز.فکر کردم که فکر ها کجا می‌روند؟یعنی می‌شود شورابیل را که بگردی،کلی فکر درش پیدا کنی؟افکار فلانی و فلانی و فلانی.یا من که از این‌جا بروم،فکر هایم می‌مانند توی آب؟گم می‌شوند؟نکند سردشان شود و یخ بزنند؟چه کسی مراقب افکار خسته‌ی من خواهد بود؟بلند شدم و رفتم نزدیک تر به آب.افکاری کف دریاچه پیدا بود.زل زدم به نقطه‌ای نامعلوم.چنان محو افکار پوچ و بی‌معنی خود شدم که همه چیز در نظرم شد نقطه.یک نقطه کف شورابیل.فهمیدم آن‌جا ته خط افکارم است.


گفت:اممدستمو نگیر.من دستام عرق می‌کنن.» و نمی‌دونست اون لحظه کم اهمیت ترین مسئله ی دنیا برام این بود که دستاش عرق می‌کنن.هر ثانیه می‌خواستم دستشو بگیرم ولی بازم این‌کار رو نکردم.می‌دونستم چقدر بابتش خجالت می‌کشه.نمی‌خواستم اذیتش کنم.هیچ‌وقت نخواستم.

یادمه صبحی رو که توی اتوبوس نشسته بودیم و بهش می‌گفتیم آلوچه بخوره باهامون.هی می‌گفت:شکمم خالیه،اگه بخورم دل‌درد می‌گیرم!» ولی مگه من می‌ذاشتم آلوچه به اون خوشمزگی رو نخوره!؟ امکان نداشت! یه آلوچه برداشتم و گذاشتم دهنش.نمی‌تونم بگم چقدر دلم می‌خواست قیافه‌شو بعدِ خوردن اون آلوچه‌ بغل کنم.اولش صورتش جمع شد تو خودش،ولی بعدش خندید.چشماشم خندیدن.

هر بعد از ظهر که ما با کلی خستگی ولو می‌شدیم کف اتوبوس،اون ایستاده داشت تست می‌زد.همیشه. یه بارم نشد بدون کتاب ببینمش.یه بار ته اتوبوس نشسته بودم،اونم صندلی جلوییم.سرمو چسبوندم به صندلیش که ببینم داره چی‌کار می‌کنه:تست می‌زد.طبق معمول.این دفعه ولی عجیب تر بود.تستا توی یه ورقه بودن،اونم چون دستش عرق می‌کرد،ورقه رو چهار بار تا زده بود که اگه خیس شد پاره نشه،و با یه مداد سیاه تو دستش،که تهشو کامل جوییده بود، روی اون تیکه کاغذِ کوچیک،راه حلاشو می‌نوشت.هی می‌نوشت.وقتی می‌نوشت،عرق دستش نوشته ها رو پاک می‌کرد و اون دوباره روی جایی که قبلا نوشته بود می‌نوشت.خنده‌م گرفت از این کارش!وقتی خندیدم فهمید دارم نگاهش می‌کنم و برگشت سمتم. گفت:چی‌کار می‌کنی؟!» گفتم:نگات می‌کنم!» لبخند زد و چیزی نگفت.برگشت سراغ حل کردن.بعدِ هر سوال منو نگاه می‌کرد که مطمئن شه دیگه نگاهش نمی‌کنم ولی هر دفعه با چهره ی من که بیشتر از خودش واسه این‌که یه سوالو حل می‌کرد ذوق می‌کردم مواجه می‌شد.خوب یادمه تو یه سوال گیر کرده بود و داشت آتیش می‌گرفت که جوابش تو گزینه ها نبود.تا برسه به ایستگاه خودش،با اون سوال مشغول بود و پشت هم واسه خودش غر می‌زد.بهم گفت:آخه نگا کن!چرا هر کاری می‌کنم جوابم این می‌شه؟»

فردای اولین دفعه ای که برای تولدش کادو خریدم،اونم یه هدیه واسم آورد.پرسیدم:مگه تولدمه؟!» و جوابش فقط این بود که اگه اونم به من هدیه نمی‌داد سختش می‌شد.همین!کادو رو که باز کردم،دیدم دستپاچه شده و با مِن‌مِنِ خاصِ خودش گفت:ببخشید اگه دوسش نداری.به مامانم سپرده بودم که بخره.خلاصه شرمنده.»و هیچ ایده ای نداشت که من داشتم از ذوق تو آسمونا پرواز می‌کردم! هیچ ایده ای نداشت که من هنوز چرک‌نویسی که توش برام یه سوال رو حل کرده بود و در واقع،چون ذهنی حل کرد،جز یه نقطه روی ورقه،هیچ چیز دیگه ننوشت،رو نگه داشتم! هیچ ایده ای نداشت که ظرف پلاستیکی ای که توش برام کیک آورده بود رو نگه داشتم! هیچ ایده ای از حماقتای من نداشت. .

ذوقش رو وقتی که دید جلوی موهام رو آبی کردم یادمه.یادمه گفت:من رنگ آبی رو خیلی دوست ندارم،ولی این رو موهات خیلی قشنگه!!» یادمه روزی رو که اتوبوس تصادف کرد و یه ساعت داشتیم غر می‌زدیم و می‌خندیدیم.یادمه با هم پوست شکلاتمونو صاف می‌کردیم.یادمه از بچگیاش می‌گفت که چون املا رو عقب مونده بود گریه می‌کرد.من تک‌تک مکالمه ها و کارایی که کردیمو خوب یادمه.ولی همه‌ش به این فکر می‌کنم اگه صداشو یادم بره چی؟اگه قیافه‌ش دیگه نشینه تو ذهنم چی؟اگه دیگه نیاد تو خوابم چی؟اگه دیگه هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت نبینمش چی؟من حتا باهاش خداحافظی هم نکردم.نه هیچ شماره ای ازش دارم،نه راه ارتباطی ای.چیزی.فقط می‌دونم خونه‌ش مهتابه.ولی اگه خونه‌شون رو عوض کنن چی؟اگه اون تا الان منو یادش رفته باشه چی؟


نفیسه و

آیلین : ممنون به خاطر دعوتتون :)

من رابطه‌م با روز ها خیلی بهتر از سال هاست.می‌تونم روز ها رو لمس کنم ولی سال ها رو نه.پس به منِ هفت‌هزار و سیصد روز بعد فکر می‌کنم.حقیقتش،تصور کردن منِ یک ماه بعد برام خیلی دشواره،چه برسه به منِ یک سال،ده سال، یا بیست سال بعد تر.احتمالا برای همه همین‌طوره،دلیلشم فقط‌ تغییره.پس دینز داره بر اساس افکار و نظراتِ هزار و سیصد و نود و نه‌ش حرف می‌زنه و نه طرز فکر هزار و چهارصد و نوزده‌ش.که طبیعتا زمین تا آسمون با حقیقتِ بیست سال بعدش فاصله داره حرفاش.
چیزی که الان دوست دارم از خودِ بیست سال بعدم ببینم،اینه که همه‌ی تحصیلاتم توی آلمان تموم شده.بعدِ سال ها خوندن رشته‌ی مورد علاقه‌م (که هنوز برای انتخابش سردرگمم -مهندسی برق،مهندسی کامپیوتر،علوم کامپیوتر-) ، نهایتا من رفتم پاریس.توی خونه‌ی دنجی که همیشه توی سرم براش ایده می‌ریختم،توی اتاقی که یک ضلعش قفسه‌ای پر از کتابه و کنارش گرامافون روشنه و valse پخش می‌شه. شومینه نگاهم می‌کنه و گرم می‌شم.برف می‌باره.می‌رم سمت پنجره : رو به روم cafe de Flore ئه.یه لیوان چای توی دست چپم و مداد توی دست راستم و یه دفتر جلوم که کلمه هام قراره ازش کتاب بسازن.کتابی که بمونه و قرن ها بعد هم همه ازش حرف بزنن و شاهکار خطابش کنن.با نویسنده ای که اسمش توی ذهن همه حک بشه‌‌ :‌ همه‌ی کسایی که میشناختنش و یه روزی ناامیدش کردن،نادیده‌ش گرفتن یا بهش خندیدن.همه‌ی کسایی که هیچ‌وقت فرصت شناختنش رو پیدا نکردن و همه‌ی کسایی که اصلا نمی‌دونستن شخصی با اون اسم وجود داره.و اون کتاب و اسم من قراره ابدی بشه چون نمی‌خوام مثل اون همه‌ی آدم‌ها» فقط کسایی که دور و برمن من رو بشناسن و نمی‌خوام وقتی مُردم مثل اون‌ها اسم و خاطره‌م فراموش بشه.
دوست دارم منِ بیست سال بعد از ته دلش لبخند بزنه.

حالا،هر کسی که هستین و دارین این پست رو می‌خونین،شما هم برین بنویسین که تصورتون از بیست سال بعدتون چیه :)


بعضی روز ها وقتی همه خوابند،می‌روم یک گوشه،جمع می‌شوم توی خودم و می‌گذارم نور خورشید از پنجره یواشکی بیاید توی اتاقم و بتابد روی صورت و موهایم.بعد موسیقی می‌گذارم و دو تایی آسمان را نگاه می‌کنیم که اندک‌اندک رنگ‌ش چیز دیگری می‌شود.گاهی نارنجی.گاهی هم یک قرمز عجیب غریب.وقتی می‌بیند بی‌حوصله و خسته‌ام،خودش را باران می‌کند و می‌بارد روی رفیق دیگرمان،شمعدانی.شمعدانی هیچ‌وقت از این کار او خوشش نمی‌آید.معتقد است وقتی نور باران می‌شود،همه را غمگین و پژمرده می‌کند.راست هم می‌گوید؛دل آدم می‌گیرد.اخم های شمعدانی و خنده های نور آرام آرام از جلوی پلک هایم محو می‌شوند و همه‌جا سفید می‌شود.چشم هایم درد می‌گیرند.نورِ سفید آزارم می‌دهد.صدایشان می‌کنم،نسبتا بلند. بعد صدای شمعدانی از پشت سرم می‌آید و می‌گوید که  آن‌جا هستند.نور دست‌ش را می‌گذارد رو شانه ام -از پشت- .بر‌می‌گردم سمت‌ش.سقوط می‌کنم.


تمام قدرتش را جمع می‌کند و مشتی روی صورتم می‌نشاند.از کبودی هایم لذت می‌برد.لبخند می‌زند.سرم می‌افتد پایین و قبل از این‌که بدنم به آن ملحق شود،محکم لگد می‌زند به شکم‌ام و از همان‌جا پرت می‌شوم فرسنگ ها آن‌طرف‌تر. صدای  قهقهه می‌پیچد توی گوش هایم.خوشحال است.در هم شکستگی استخوان هایم چهره‌ام را جمع‌ می‌کند توی خودش.پلک هایم را روی چشمانم فشار می‌دهم.صدای خوشحالی‌اش را که می‌شنوم،لبخند می‌زنم.او هم می‌خندد و نزدیک می‌شود.خوشحالی‌اش را مشت می‌کند توی صورتم‌.صورتم می‌سوزد؛نه از درد،که سرمای دستش‌.ناراحت می‌شود و تمام نیرویش را جمع می‌کند که بلند شود؛که بغلش کند و دست هایش را بگیرد و بدون هیچ کلامی سردی ها را از آن خودش کند و گرما ببخشدشان؛مشت بعدی.صورتم دوباره می‌افتد پایین.این‌بار بدنم تلاش می‌کند تا بغلش کند؛لگد.بدنم هم می‌افتد پیش صورت کبودم.تقلا می‌کنم که بلند شم و بگویم که آماده‌ی مشت بعدی و لگد بعدی هستم،ولی فقط تقلاست.تمام می‌شوم.می‌خندد : می‌خندم.


یا زنی که می‌خندد و می‌خندد و ظاهرا شاد ترین زنی‌ست که به عمرتان دیده اید،اما بعد از ترک شما می‌رود خودش را از فلان پل معروف پرت می‌کند پایین و داستان‌ش تمام می‌شود و یاد و نام‌ش طوری از ذهن همگان پاک می‌شود ،انگار نه انگار او هم روزی زنده بود و نفس می‌کشید.یا پیرمردی که تکیه زده به پشتیِ پشت‌ش و نفس های آخرش را می‌کشد و زل که بزنی به چشم‌هایش، چیزی نمی‌بینی جز غمِ مطلق.بعد سر می‌گذارد روی تکه‌ای پارچه و جان می‌دهد؛آن‌قدر بی‌صدا که بشر نمی‌شنود. آن‌قدر آرام که خودش هم نمی‌فهمد دیگر نیست.


پنجره را باز کردم.گذاشتم اردیبهشت بریزد توی اتاق.باد می آمد‌.پرده می‌رقصید.از بیرون بوی درخت و از اتاق بوی لاوندر می‌آمد‌.یک گوشه با لئونارد کوهن خو گرفته بودم‌.داشتم فکر می‌کردم‌.به این‌‌که من فقط چند خط میان انبوه خط هایم.ناگه اندوه فرایم گرفت.اندوهِ خوانده نشدن‌.گم شدن.پرده آرام‌تر شده بود.دیگر شور رقصیدن نداشت انگار.عود هم آخر خط‌ش بود ولی نه آخرِ عطرش.کوهن هنوز می‌خواند‌.من هم هنوز در فکر بودم.که یکم اردیبهشت سی سال بعد،آیا کسی خواهد بود که یکم اردیبهشت نود و نهم را بخواند؟


با هم کوچه را طی کردیم و رسیدیم به نقطه‌ی شروع.تمام شد.قهقهه ها تمام شدند.با تو بودن ها به سر رسیدند.این آخر قصه‌مان بود.تمام حواسم را جمعِ تو کرده بودم تا آخرین لحظه ها خوب یادم بمانند،که ناگهان گفتی:دست‌هات چرا سردن؟» دستپاچه شدم.باید می‌گفتم بخاطر سوز دقایق آخر است؟یعنی خودش حالی‌اش نبود؟خودم را به آن راه زدم:خب سردمه!» آمد جلو تر.چند قدم فاصله‌ی میانمان را از بین برد و بغلم کرد.مسخ شدم.اصلا نمی‌فهمیدم این‌ها واقعی‌اند یا من دوباره غرقِ رویایم.احتمالا خداحافظی کردیم و ‌‌هر کدام راه خودمان را رفتیم و الان من دارم خوابش را می‌بینم.حلقه‌ی دستانش را دورم محکم‌تر کرد.هیچ صدایی جز سرکشی باد به خیابان‌ها نمی‌آمد.دوست داشتم زمان همان‌جا متوقف می‌شد و تا ابد در آغوشش می‌ماندم.ولی نشد.چند ثانیه بعد مرا از حصار دستانش بیرون انداخت و بدون این‌که نگاهم کند یا چیزی بگوید رویش را برگرداند و رفت.رفت.یک‌یکِ قدم‌هایش را شماردم و لحظه‌ای از او چشم برنداشتم تا اینکه از محوطه‌ی دیدم خارج شد.حالا واقعا تمام شد.تمام.‌


نمی‌شود گفت صدای فریاد فقر را نمی‌شنوم.اصلا کسی هست نشنود؟ فکر نکنم.سخت است من اینجا پشت صفحه‌ی لپ‌تاپم نشسته‌باشم و برای خودم جمله بسازم و یکی آن‌سر دنیا در حال جان دادن باشد.نمی‌دانم.شاید جان ندادن من هم اشتباه باشد.شاید بهتر باشد دست از شب کردن صبح ها و صبح کردن شب ها بردارم.فایده ی زنده ماندن چیست وقتی هیچ چیزی برای لبخند زدن وجود ندارد؟ سراغ زاموفیلیایم هم خیلی وقت است نرفتم.یک سوم بهار هم که گذشته و نه درست و حسابی خودم را در باد های نارنجی اش غرق کرده ام،نه یک شب رفته‌ام قدم بزنم.چند روز است دائم رویای هندوانه خوردن در سر می‌پرورانم.شاید باور نکردنی باشد ولی واقعا یادم رفته که هندوانه برای بهار بود یا تابستان.اصلا چه فرقی می‌کند.دلم برای روشن کردن کولر هم تنگ شده ولی هوا همش خودش را می‌زند به کوچه‌ی زمستان.دلم برای اتوبوس سوار شدن تنگ شده.برای هرگز جا نداشتن هایش.برای یک سیب خیلی خیلی قرمز که نگاهش کنم و برایش جمله بسازم.برای یک جعبه توت فرنگی یا آلبالو.انگار دلم فقط برای خوردنی ها تنگ شده.ندید بگیرید.دلم برای چشم غره رفتن به پسر هایی که از کله ی سحر تا بوق سگ توی کوچه‌مان ریخته بودند و فوتبال بازی می‌کردند هم تنگ شده راستش را بخواهید.متاسفانه یادم نمی‌آید در ابتدا می‌خواستم از چه برایتان بگویم که یک‌دفعه شروع کردم از دلتنگی هایم نوشتن.سرتان را درد نیاورم،دلم برای پیاده روی رفتن با عمه این‌ها هم خیلی تنگ شده.این‌که هر دفعه می‌رفتیم از جیب بابا یک‌عالمه بستنی می‌خوردیم و خوشحال بودیم.شاید هم تظاهر می‌کردیم خوشحالیم.برایم فرقی نمی‌کند.دلم برای آن تظاهر به خوشحالی ها تنگ شده.دلم برای وقت‌هایی که بابا می‌رفت خانه‌ی عمه و عمو،و من و مامان می‌رفتیم خرید تنگ شده.دلم برای ذوق وقت‌هایی که دیبا زنگ می‌زد و می‌گفت فردا می‌آید تنگ شده.هر چند لازمه ی تجربه ی دوباره ی آن حس این‌ است که او برود و چند هفته ای نبودش را متحمل شوم ولی دل که منطق نمی‌شناسد.احمق است و دلش آن روز ها را می‌خواهد.تقصیری ندارد بنده ی خدا.آخ نگفتم دلم برای چه چیزی اندازه ی پیراهن های چهار سالگی ام تنگ شده! برای آرامش.این آرامش شاید معنی‌اش برای هر کس یک دنیا متفاوت باشد اما تعریف من از آرامش خیلی ساده است و در عین حال کسی نمی‌دهدش به من.گویا گفتم دلیلی برای لبخند زدن ندارم.ولی مثل این‌که فکر کردن به دلتنگی هایم و انتظار برای رسیدن به‌شان یک لبخند گنده آورده روی لبم.

گفتم درباره ی زنده ماندن؟ بخوانیدش درباره ی لبخند زدن».


ممنون به خاطر دعوت

ت :)

حقیقتش

هلن که ایده ی چالش از ایشون بود ذکر کردن که کتاب هایی که تو چند روز اخیر خوندیم رو به صورت خلاصه معرفی کنیم ولی به نظرم درکل هدف چالش این بود که کتاب معرفی کنیم و برای همین تصمیم گرفتم قشنگ ترین هایی که اخیرا خوندم رو معرفی کنم.

| مزایای منزوی بودن : استیون چباسکی

فکر می‌کنم این کتاب رو همه خونده باشن ولی از قلم انداختنش به نظرم بی انصافیه. یادم میاد اینو توی یک ساعت و نیم خوندم.به معنای واقعی کلمه منو میخکوب کرد و مجاب شدم تا آخرش بخونم.راجع به پسریه به اسم چارلی که به شدت درونگراست و داره وارد سال اول دبیرستان میشه.داستان به صورت نامه های چارلی به رفیق خیالیشه و با حوادثی که براش پیش میاد جلو میره.یه‌جورایی نسخه ی مدرن ناطور دشته و به نظر من واقعا کتاب قشنگیه.

| فارست گامپ : وینستون گروم

این کتاب درباره ی مردیه که از بهره ی هوشی بالایی برخوردار نیست ولی اتفاق های عجیبی براش می‌افته که اونو توی زمینه های مختلف تبدیل به یه قهرمان می‌کنه.کتاب از زبون فارسته و اول کتاب با توضیح فارست از اینکه چه‌جوری فهمیده خنگه شروع میشه. کتاب جالبیه که همراه با اتفاقاتی که برای فارست گامپ میفته،شما هم هیجان زده می‌شین و به خوبی همراهیش می‌کنین.

| و من دوستت دارم : فردریک بکمن

این کتاب،داستانی کوتاهیه درباره چیزی که باید در ازای نجات یک زندگی قربانی کنیم.داستانی کوتاه و خوندنی.از اونجایی که خوندنش وقت زیادی هم نمی‌گیره،شدیدا پیشنهاد میشه.

| مغازه خودکشی : ژان تولی

داستان درباره خانواده ایه که در زمانی زندگی می‌کنن  که هیچ چیز امید بخشی وجود نداره و همه مردم غمگینن.این خانواده مغازه ای دارن که توی اون انواع وسایل لازم برای خودکشی فروخته می‌شه.اون‌ها دو فرزند محزون دارن و داستان با به دنیا اومدن سومین فرزندشون،آلن،شروع میشه. نویسنده با یه دید طنزگونه به مسائلی جدی مثل خودکشی، مرگ، تنهایی و . می‌پردازه.امیدوارم بعد از خوندن صفحه ی آخر کتاب بتونین دوباره خودِ قبلیتون بشین.

| این داستان یک جور هایی بامزه است : ند ویزینی

این کتاب راجع به کریگ گیلنزه که می‌خواد آدم موفقی بشه و برای این موفقیت،باید به یه دبیرستانی بره که بتونه شغل دلخواهشو انتخاب کنه.ولی وقتی وارد یه دبیرستان معتبر منهتن میشه،احساس می‌کنه فشار خیلی زیادیو به دوش می‌کشه و نمی‌تونه از پس اتفاقات بر بیاد.شما با خوندن کتاب با اتفاقاتی رو به رو می‌شین که کریگ اون ها رو پشت سر می‌ذاره تا متوجه دلایل اضطرابش بشه.کتاب جالبیه و ارزش خوندن داره.

| گزینه اشعار شاملو

فکر کنم این یکی نیازی به توضیح نداشته باشه!

 

هر کسی که هستین و دارین این پست رو می‌خونین،شما هم برین بنویسین :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها