تمام قدرتش را جمع میکند و مشتی روی صورتم مینشاند.از کبودی هایم لذت میبرد.لبخند میزند.سرم میافتد پایین و قبل از اینکه بدنم به آن ملحق شود،محکم لگد میزند به شکمام و از همانجا پرت میشوم فرسنگ ها آنطرفتر. صدای قهقهه میپیچد توی گوش هایم.خوشحال است.در هم شکستگی استخوان هایم چهرهام را جمع میکند توی خودش.پلک هایم را روی چشمانم فشار میدهم.صدای خوشحالیاش را که میشنوم،لبخند میزنم.او هم میخندد و نزدیک میشود.خوشحالیاش را مشت میکند توی صورتم.صورتم میسوزد؛نه از درد،که سرمای دستش.ناراحت میشود و تمام نیرویش را جمع میکند که بلند شود؛که بغلش کند و دست هایش را بگیرد و بدون هیچ کلامی سردی ها را از آن خودش کند و گرما ببخشدشان؛مشت بعدی.صورتم دوباره میافتد پایین.اینبار بدنم تلاش میکند تا بغلش کند؛لگد.بدنم هم میافتد پیش صورت کبودم.تقلا میکنم که بلند شم و بگویم که آمادهی مشت بعدی و لگد بعدی هستم،ولی فقط تقلاست.تمام میشوم.میخندد : میخندم.
درباره این سایت