بعضی روز ها وقتی همه خوابند،میروم یک گوشه،جمع میشوم توی خودم و میگذارم نور خورشید از پنجره یواشکی بیاید توی اتاقم و بتابد روی صورت و موهایم.بعد موسیقی میگذارم و دو تایی آسمان را نگاه میکنیم که اندکاندک رنگش چیز دیگری میشود.گاهی نارنجی.گاهی هم یک قرمز عجیب غریب.وقتی میبیند بیحوصله و خستهام،خودش را باران میکند و میبارد روی رفیق دیگرمان،شمعدانی.شمعدانی هیچوقت از این کار او خوشش نمیآید.معتقد است وقتی نور باران میشود،همه را غمگین و پژمرده میکند.راست هم میگوید؛دل آدم میگیرد.اخم های شمعدانی و خنده های نور آرام آرام از جلوی پلک هایم محو میشوند و همهجا سفید میشود.چشم هایم درد میگیرند.نورِ سفید آزارم میدهد.صدایشان میکنم،نسبتا بلند. بعد صدای شمعدانی از پشت سرم میآید و میگوید که آنجا هستند.نور دستش را میگذارد رو شانه ام -از پشت- .برمیگردم سمتش.سقوط میکنم.
درباره این سایت