کلهی سحر تشکش را بدرود میگفت و قدمن میرفت سهچهار تا بربریکنجدی سفارشی از آقا ذوالفقاری میخرید.هفت نشده،همه را بیدار میکرد.کمکم،صدای گلهی همه بلند میشد که : آخر کدام آدم عاقلی جمعه را هفت صبح بیدار میشود؟
خلاصه،حرف حرفِ او بود.همه را دور یک سفرهی کوچک جمع میکرد،به صرف نان پنیر گردو و یک لیوان چای ناقابل.البته،من کمتر طعم این لذت را چشیدهام؛نوه ی تهتغاری و عزیز دردانهی بابابزرگت که باشی، همیشه میگذارد بیشتر از بقیه بخوابی.وقتی همه را صدا میزند که وقت بیداریست،تو را در آغوش میگیرد و پشتت را نوازش میکند و بوسه ای روی موهایت میکارد.آنقدر پشتت را نوازش میکند که توی خواب لبخندش بزنی.لبخندت را که دید،پتو را روی شانه هایت میکشد که سردت نشود و سرما نخوری.
نوه ی تهتغاری و عزیز دردانه ی بابابزرگت که باشی،تو را لنگ ظهر از خواب بیدار میکند و نمیگذارد کسی با چشم حسادت نگاهت کند.برایت بربریکنجدی و چای تازهدم میآورد و با نگاهش نازت میکند.
نمیدانم این لفظ چگونه بر زبانم جاری شد اما او را بَبه صدا میزدم.بین نوه ها دعوا که میشد،ببه میآمد و مرا بغل میگرفت و همه را دعوا میکرد.حتا بیشتر مواقع یا من مقصر دعوا بودم،یا با نقنق هایم دیگران را آزار میدادم،اما هرچه که میشد،او طرف من بود.
خاطرات زیادی از او به یادگار ندارم اما دلنشین ترینشان همان صبح هاییست که در آغوشم میگرفت و میگذاشت یکعالمه بخوابم.حق دارم.کوچک بودم.خیلی کوچک.اما او حق نداشت برود؛حق نداشت برود و نه سالِ آزگار مرا دلتنگ آواز بیداری هفتِ صبح هایش کند.من هنوز نوازش های صبحگاهش را میخواهم؛هنوز طرفِ من بودن هایش را میخواهم؛هنوز بابابزرگم را میخواهم.من نه سال است که دلتنگ این هایم.پس کجایی بابابزرگ؟
درباره این سایت